بازی ادامه دارد

تبلیغات در سایت ما

رمان خونه طاووس

آخرین مطالب سایت:

تبلیغات
پشتيباني آنلاين
پشتيباني آنلاين
آمار
آمار مطالب
  • کل مطالب : 22
  • کل نظرات : 0
  • آمار کاربران
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 108
  • آمار بازدید
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید دیروز : 0
  • ورودی امروز گوگل : 0
  • ورودی گوگل دیروز : 0
  • آي پي امروز : 0
  • آي پي ديروز : 0
  • بازدید هفته : 1
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 49
  • بازدید کلی : 68591
  • اطلاعات شما
  • آی پی : 3.140.186.241
  • مرورگر :
  • سیستم عامل :
  • امروز :
  • درباره ما
    رمان خونه طاووس
    به وبلاگ من خوش آمدید
    خبرنامه
    براي اطلاع از آپدیت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



    امکانات جانبی

    آمار وب سایت:  

    بازدید امروز : 1
    بازدید دیروز : 0
    بازدید هفته : 1
    بازدید ماه : 3
    بازدید کل : 68591
    تعداد مطالب : 22
    تعداد نظرات : 0
    تعداد آنلاین : 1



    پنج صلوات براي تعجيل در ظهور
    مدیریت وبلاگ تحلیل آمار سایت و وبلاگ

    بازی ادامه دارد

     - این سوالم که‌ می‌‌تونم بپرسم ؟

    گفتیم :

    - چی ؟

    گفت :

    - از دختره خوشت اومد؟

    با قرمز شدن و پایین افتادن سر آرش مامان گفت:

    - ان شاءالله اگه خدا بخواد این وصلت سر می‌‌گیره پسرم . 

    شروینم که‌ داداشش رو ب*و*س کرد وگفت:

    - خوبه زود تر زن بگیر. منم زن می‌‌خوام . این خاله که‌ تا تو رو نفرسته خونه بخت به فکر من و محمد نیست. نمی‌‌فهمه مام دلمون می‌‌خواد.

    اون شب گذشت بعدازظهر روز بعد تلفن خونه زنگ خورد. مامان هم بعد جواب دادن به شروین که‌ مثل همیشه خونه ما لنگر انداخته بود ،گفت:

    - برو همرو خبر کن که‌ خبر خوب دارم .

    هرچی اصرار کردیم نگفت که‌ نگفت تا اینکه آرش و بقیه اومدن مامان هم به آرش گفت:

    - تو کربلایی سعید رو می‌‌شناسی؟

    آرشم گفت :

    _ آره فرمانده امه .

    گفت :

    - می‌‌دونستی عروس خانوم خواهرزاده اشه ؟

    آرش که چشماش بشقاب شد ؛ بعد به ما که‌ دست کمی‌‌از اون نداشتیم نگاه کرد و بعد به مامان. اینکار و چند بار تکرار کرد تا آپدیت شد و فهمید چی شده بعد گفت :

    - الان چی شده ؟

    مامان خندید و گفت :

    - آقا سعید وقتی می‌‌فهمه حسابی از تو تعریف می‌‌کنه و الانم جواب مثبت دادن.

    اون لحظه آرش علاوه بر چشماش، دهنش هم باز موندکه با حرکت شروین و گفتن " ببند الکی الکی داماد شدی رفت" بسته شد.

    مامان همیشه خوشحال ما گفت:

    - امشب می‌‌ریم بله برون آماده شید.

    که دیدم شروین بدو بدو داره می‌‌ره بالا . فهمیدم بله آقا می‌‌خواد حموم بره . منم دویدم دنبالش که‌ زودتر برسم حموم . از پشت هم صدای خندیدن می‌‌اومد . بله رسیدم دیدم درحموم رو چفت چفت کرده که‌ یکی نره آخه خودش حمومش دو ساعت طول می‌کشه . خدا رحم کنه! فکر کنم روز دامادیش از صبح تو حموم باشه.

    من که‌ دیدم کاری ندارم ، رفتم تو کمد تا دو دست لباس پیدا کنم کن با هل یکی سرم خورد به کمد و برگشتم دیدم شروینه باز چشام گرد شد اینکه الان باید حموم باشه که‌ دیدم آقا منو زد کنار و رفت تو کمد و با ذوق دنبال لباس گشت فهمیدم زیادی ذوق کرده براش خوب نیس یه دونه زدم به کمرش که‌ مثل من رفت تو کمد و برگشت گیج بود وگرنه من سالم نبودم . وقتی فهمید چی به چیه من تو حموم داشتم قهقهه می‌زدم.

    بعد آماده شدن همه راه افتادیم. تو خونه عروس خانم ، دیدیم یه پسرکه‌ چند سال از من بزرگتره اومد آرش رو بغل کرد و احوال پرسی گرمی باهاش کرد. بعد فهمیدیم دایی سعید ایشون هستن . بعد نشستن ، سعید به شروین گفت :

    - تو که از آرش بزرگتری چرا هنوز دست به کار نشدی؟

    _سعید جون نمی‌‌دونی که‌ قرار بود محمد که بزرگتره زن بگیره؛ بعد من ! اون موقع آقا آرش ناز می‌اومد که‌ نمی‌‌شه و من کارم سخته نمی‌‌خواهم نگران خانمم بشم که‌ این خاله ما زد اول آرش رو داماد کرد ما هم هنوز مجرد در خدمتیم.

    سعید با خنده به آرش گفت :

    - پسر جون بیخودی نگران بودی من که‌ بیست سالم شد زن گرفتم . الانم بچه ام رو دارم می‌‌فرستم مدرسه بازم میام سوریه.

    آرش سر به زیر گفت:

    - حق با شماست .

    شروینم گفت :

    - قربونتون سعید جون دلم برای عروسی لک زده بود خوب تاییدیه رو دادی.

    بعدم مامان با مهربونی و چشم اشکی انگشتر دست شیدا کرد و مهریه هم شیدا گفت که‌ چهارده تا سکه می‌‌خواد و حفظ پنج جز قرآن بعدم بابای شیدا قرارشد بینشون صیغه محرمیت بخونه که‌ آرشم گفت مهریه ی صیغه هم همین باشه . بعد خوندن صیغه آرش دست تو جیبش کرد یک جعبه درآورد گفت:

    - شیدا خانم روز خواستگاری گفتن این مهریه رو دوست دارن که‌ من هم وقتی جواب مثبت رو شنیدم گرفتمش و اینم مهریه صیغه و برای حفظ قرآن اگه اجازه بدید کل قرآن باشه منم بعضی رو حفظم کامل حفظ کنم.

    شیدا هم قبول کرد و آرش و شیدا قرار شد خودشون برن جهیزیه رو تهیه کنن تا باسلیقه خودشون باشه و تو خونه آرش بچینند فردا هم برای خرید حلقه و آزمایش برن.

    بعد خداحافظی مامان گفت که‌ برای منو و شروین هم یه مورد خوب پیدا کرده که‌ این شروین انگار نه انگار ۳۰سالشه همچین ذوق کرد که‌ با پس سری من آروم شد. مامانم گفت آخر هفته بعد وقت خواستگاری گرفته و ما اون روز باید خونه باشیم.

    من و شروین هم گفتیم چشم.

    شروین هی سوال می‌‌کرد که‌ دختراسمش چیه؟سنش چیه ؟کارش چیه؟ که‌ مامان گفت می‌‌ری خودت می‌‌بینی تا شروین ساکت شد ؛ ولی عجیبه یعنی من با شروین ممکنه باجناق شم آخه مگه میشه تو یه شب دوجا رفت خواستگاری؟

    خلاصه با کلی غرغر من حاضر شدیم که بریم خواستگاری . معلوم شد که اول می‌ریم واسه شروین بعد من...

    ساعتا رو جوری چیده بودن که راحت باشیم و به مشکل زمان بندی بر نخوریم...

    شروین که خودش رو خفه کرده بود. با ادکلن قشنگ دوش گرفته بود.

    منم که یه لباس ساده پوشیده بودم . جلوی آیینه داشتم یقه ی کتم رو درست می‌کردم که شروین با برسی که تو دستش بود کوبید تو سرم...

    _ اَه چته شروین؟ حالا داری میری خواستگاری رم نکن‌...

    اصلا توجهی به حرف من نکرد و حرف خودش رو زد. کلا اینجوریه؛ حرف حالیش نیست! بیچاره زنش...

    _ اخه خنگه خدا با این سرو وضع میرن خواستگاری؟

    یه نگاه متفکر به ژست خاص خودم توی آیینه انداختم و دستی به کت خاکستریم کشیدم.

    _ خوبه دیگه چی از این بهتر!!! نه مثل تو باشم دوش ادکلن بگیرم همه بفهمن من چه عقده ی زنم...

    اول نفهمید چی میگم ؛ ولی بعدش که به خودش اومد حالا کی بدو الان بدو ...

    - بابا ول کن شروین حالا ..

    _ نه من عقده ای می‌خوام نشونت بدم....

    که ناگهان لیز خوردو شلوار کت خوش دوخت از جای ناجوری پاره شد ... از صدایی که پیچید تو خونه سرم رو برگردونم سمتش....

    خودش با برس توی دستش خشک شده بودو به نقطه ی نامعلومی ‌‌خیره شده بود. 

    منم نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم و پقی زدم زیر خنده . اصلا نمی‌تونست تکون بخوره . منم جلوش رژه رفتم و گفتم:

    _ به به چه خوب شدی! اینجوری می‌خوای بریم خواستگاری؟! نچ نچ

    آخر خنده شده بود. صورتش از شدت قرمزی به کبودی می‌زد. اصلا یه وضعی بود.

    برگشت نگام کرد.

    _ من که از این وضعیت در میام بهت میگم اقا محمد گل!

    خنده‌ام شدت گرفت. خیلی خوب شده بود.

    با صدا زدن های مامان شروین دل از آیینه کند.وقتی رفتیم پایین، مامان نگاهی به ما کرد و یه دفعه رفت تو آشپزخونه با اسفند بیرون اومد دور سرمون می‌‌گردوند و می‌گفت چشم حسود کور بشه و دعا می‌‌کرد. با صدا زدن های بابا که‌ تو حیاط بود، زد به صورتش گفت:

    - وای بدویید دیر شد.

    خودشم زود بیرون رفت . شروین شاد و شنگول پشت سر مامان رفت ومن با آرامش قدم زنان به سمت ماشین رفتم تا بریم آقا شروین برای عروس خانم گل انتخاب کنه. آخ دوست دارم وسط خواستگاری سرهنگ زنگ بزنه بگه موقعیت اضطراریه؛ بعد قیافه شروین دیدن داره.شروین گل رو انتخاب کرد. اونم چه گلی فقط یک شاخه گل سرخ!

    مامان که‌ هر چی غر زد یه چیز بهتر و سنگین تر آقا گفت:

    - نه همین شاخه خوبه

    برای شیرینی هم که‌ رفت نون خامه ای گرفت . وای صورت مامان اون لحظه خیلی باحال شده بود . از بس حرص خورده بود سرخ شده بود .آخرشم گفت :

    - من که‌ می‌‌دونم تو جواب مثبت نمی‌‌گیری با این کارات .

    شروینم که فقط می‌‌خندید.وارد خونه شدیم. بنده های خدا دم در خشک شده بودند. شروین هم با لبخند گفت:

    - بفرمایید ؛ خونه خودتونه.

    انگار گفتن همین حرف کافی بود تا خانواده عروس به خودشون بیان و به ماتعارف کنند. بابا مثل مراسم خواستگاری آرش بعد از تعارفات معمول سریع رفت سر اصل مطلب. خانواده دختر انتظار اینقدر رک بودن رو نداشتن.

    وقتی که بحث اصلی شروع شد، بابا کمی‌ از خصوصیات شروین ، شغلش که پلیسه ، از خانواده اش ، خلاصه چیزی کم نذاشت و در اخر هم گفت که مثل پسر خودش، شروین رو دوست داره. 

    بعد از صحبتای بابا، پدر عروس خانوم ، دخترش رو صدا زد. منتظر بودیم ببینم اسم زن آینده شروین چیه؟

    _ بهار گل بیا ...

    بهار گل خانم با سینی چایی و چادر گل دار که گلای فیروزه ای ریزو درشت روش داشت سر به زیر اومد. چایی رو یک به یک افراد حاضر تعارف کرد تا رسید به من و شروین که پیش هم نشسته بودیم دمه گوشش گفتم:

    _ چه عجب ما خجالتم تو رم دیدیم...

    که ضربه ای نثار من بیچاره کرد .آخه مگه من چه گناهی کردم از دست این بشر؟

    _ خفه شو محمد تا نزدم بترکی

    چایی توی دستش لغزیدو کمی‌‌‌روی شلوارش ریخت.

    بهار گل نشست پیش مادرش نگاهش به شاهکار شروین دوخته شده بود ؛ ولی عجیب بود که نخدید یا عصبی نشد بلکه با حسه خاصی بهش نگاه می‌‌کرد. به گمونم درو تخته جورن؛ این چیه آخه؟به من می‌‌داد تو سرش می‌‌کوبیدم!

    مهریه ام که صدو خورده ای که من اصلا نفهمی‌دم چندتا شد و ی گالریه نقاشی مثل اینکه عروس خانم نقاشن...

    ***

    شروین:

    با صدای عمو که من رو صدا کرد ، چشم از زمی‌ن گرفتم و به عمو دوختم.

    _ پسرم با بهار گل خانم برید حرفاتون رو بزنید.

    _ اره بهار گل دخترم راهنماییشون کن.

    بهار گل تا اون موقع اصلا حرفی نزده بود با صدایی ظریف و لرزون گفت:

    _ بـ...فرمایید

    پشت سرش راه افتادم . خونه دو خوابه بود و بهار گل تنها فرزندشون بود. پشت در اتاقی به رنگ ارغوانی ایستاد که روش یه تابلوی خیلی قشنگ از طبیعت بود. انگار کاملا زنده بود. عجب هنری !

    وقتی در اتاق باز شد، انگار دنیای تازه ای به روم باز شده . اتاقش معمولی بود ؛ ولی پر از انرژی مثبت ! تابلوهای همه جوره به دیوار زده شده بود . با اینکه شلوغ بود ولی اصلا به چشم نمی‌‌‌اومد . از بس که قشنگ بودن! یه تابلوی زیبا از خودش بود . راستی من اصلا چهره‌اش رو ندیدم. همی‌ن جور وسط اتاق ایستاده بودم و نگاه می‌‌کردم که صدام زد. نذاشت دیدش بزنم عجبا!...از عمد صدام زد عکسش رو نبینم...

    _ نمی‌‌خواین بنشینین؟!

    _ چـ... چرا...

    وایی خاک تو سرم! من که همیشه همه رو درسته قورت می‌‌دم؛ الان چمه؟ چرا لال مونی گرفتم ؟هول شدم. وای!

    دستام رو تو هم قفل کردم و فشار می‌دادم. پاهامم عصبی تکون می‌دادم. چم شده؟ من اگه می‌دونستم انقدر هول می‌شم، بی جا می‌کردم بیام خاستگاری عجبا! برعکس من اصلا استرس نداشت.

    خب الان منتظره من چیزی بگم . زشته دختر شروع کنه‌‌.

    _ شما همه چیز رو راجب من می‌دونید؟!

    سرش تا الان پایین بود. خدا شاهده وقتی سرش رو بالا آورد، چشمام توی یه جفت چشم خاکستری جفت شد و تکون نخورد . حتی احساس کردم قلبم یک لحظه نزد .

    صورت کشیده ‌ی گندم گونی داشت. کلا ظاهرش کشیده و جالب بود. 

    _ اینکه پلیس هستین و با اقا محمد اینا زندگی می‌کنین.

    _ بله من خانوادم چند سال پیش از دست دادم توی ی تصادف خیلی اذیت شدم ؛ ولی روی پای خودم وایستادم. محمد و خانوادش واسم سنگ تموم گذاشتن. عمو یوسف خیلی مرده خوبیه چیزی برام کم نذاشت. می‌خوام باهم رو راست باشیم. من تمام چیزی که هستم همینه ؛ یه پلیس ساده که جز همینایی که می‌بینید ،کسی رو ندارم.

    _ منم جز دختر این خانواده بودن و کار نقاشی کار دیگه ای ندارم البته رزمی هم کار می‌کنم. 

    فکم افتاد...از من دیوونه ترم هست! با این روحیه ی لطیف !رزمی!

    شما رزمی‌‌‌کار می‌کنید ؟

    اون قد محکم جواب داد که نشد بپرسم چه رشته ای:

    _بله بسیارم بهش علاقه دارم.

    _ موفق باشین ... از کاراتون برام بگین. هنرتون واقعا زیباست.

    برگشت و به تابلوی پشت سرش نگاه کرد و با لبخند خاصی برگشت طرفم منم لبخند زدم که دندونام معلوم شد.

    یه دفعه نیشش رو بست ! وا مگه من زشت می‌خندم؟ نکنه با من نبوده که اینجور کرد ؟

    _ بله از بچگی نقاشی کردم از دانشکده ی هنر هم مدرکم رو گرفتم.

    از همون سن کم با طرحای کوچیک شروع کردم و یه چیزی شبیه به پدر مادرم می‌کشیدیم ؛ ولی بعدا فهمیدم بیشتر به طبیعت علاقه مندم با طبیعت کیف می‌کنم؛ اصلا ...این شد که کل اتاقم پر از نقاشی کردم.

    اتاقش علاوه بر نقاشی کلی گلدونم داشت .رسما شلوغ بود؛ ولی به روی مبارک نیاورد.

    _ راستی می‌خواستم بگم از سلیقتون خوشم اومد...

    یک ثانیه کپ کردم ؛ بعد چشمام که چفت و چول شده بود درست شد و گفتم :

    - کدومش!

    احساس کردم بهش برخورد و اخم ظریفی کرد که خودم رو جمع و جور کردم.

    _ راجع به گلتون می‌گم . یه شاخه گل رز ! روحیتون خاص پسنده.

    حالا من نفهمیدم از خودش تعریف کرد یا از من ؟ چون اومدم خواستگاریش نکنه خودش رو می‌گه خاص؟‌منم خاصم ...

    زن زندگیه با یه شاخه گلم راضیه ایول..آقا محمد ضایع شدی....

    _ بله همه جا دسته گل بزرگ می‌برن؛ خواستنم تنوع بشه.

    _ چه خوب منم اهل تنوعم...

    بله کاملا از اتاقش معلوم بود.همین جوری واسه خودمون گفتیم تا اومدن دنبالمون.

    مامانش سعی داشت خودش رو عصبی نشون نده؛ ولی عصبی بود. نگاه به ساعتم کردم یک ربع قرار بود حرف بزنیم ،یک ساعت حرف زدیم.

    _نظرتون چیه بهارگل خانم!

    _ چند روز دیگه زنگ بزنید می‌گیم!

    یعنی من رو چه خوب کنف می‌کنه ها! از محمد بدتره.لبخند مسخره ای زدم و منتظر شدم بیاد که نیومد . تنها رفتم پایین.

    اقا یوسف گفت :

    - چی شد عروس خانم کوش؟

    منم گفتم :

    - چند روز دیگه نگ بزنیم جواب بگیریم.

    پیش محمد نشستم و گفتم:

    _ولی فکر کنم جوابش مثبته عاشقونه نگام می‌کرد.

    _ اره معلومه؛ یک ساعت مخش رو خوردی پایین نیومد اصلا سکته کرده از دستت...

    نگاه خشمگینی کردم که سرش رو پایین انداخت. مظلومِ بیچاره!

    بابای بهارگل خانم ، کلی حرف زدو آخرم پدر بزرگ ایشون با همون اخمی‌‌‌که مختص فرمانده ها هست نگاهی به ما کرد که داشتم لبخند تحویلش می‌دادیم ؛ ولی بهار گل دیگه پایین نیومد . نکنه جوابش منفی باشه یا نکنه چیزی که محمد گفت درست باشه و مخش رو خورده باشم ؟ یه جوری انگار من رو رسما پرت کردن بیرون بس که بازم نشسته بودیم؛ البته من نشسته بودم؛ بقیه اماده نشسته بودن تا بهار گل بیاد؛ولی خودمونیم عجب گل ضایعی گرفتما!

    ***

    محمد:

    - وای از دست تو شروین وقتی تو یک ساعت توی اتاق بهار گل خانم بودی این معصومه من رو کشت. هی می‌گفت این کجاست، دارن چی می‌گن، یعنی زنا الحق که خاله زنکن ؟! حالا واقعا چی می‌گفتی دوساعت؟

    دستی به ته ریش دو روزش کشید و متفکر نگام کرد.

    _ فکر کنم تو جنسیتت اشتباه شده؛ چون انگار توام خاله زنکی . مگه زنی تو بشر؟

    الان این چی گفت؟ معصومه داشت بهم می‌خندید؛ جوری پیروز نگام می‌کرد،انگار تو مسابقه برده.

    _ زشته شروین داری زن می‌گیری ؛ آدم باش!

    - بسه پسرا !

    با صدای مامان برگشتیم سمتش که انگار عصبی شده بود.

    _ هر چی گفته پسرم تو الان می‌خوای بری تو یکی از همین اتاقا مادر جون حرص خوردن نداره که...

    راست می‌گفت بابا دمه ی گل فروشی نگه داشت.

    شروین یکی زد روی شونم و گفت:

    - برو ببینم تو چه می‌کنی.

    لبخند خبیثی زدم. قبلا پرسیده بودم و دیده بودم. می‌دونستم دارم می‌رم چه کنم. معصومه با دیدن دسته گله توی دستم ذوق زده شد.

    _ بهترین دسته گلیه که دیدم محمد داداش جان.

    با لبخندم به شروین نگاه کردم گه گفت:

    - مزخرفه!

    یه دسته گل رز سفید وسطش هم گل سرخ .‌ به نظرم خوب بود.چون مادر و معصومه پسندیدن...

    مامان طبقه چندم هستن؟

    _معصومه به تو چه؟

    _شروین بس کن! معصومه می‌‌‌خوای چه کار؟

    _آخه می‌‌‌خوام بدونم چند طبقه باید بریم بالا؛ چون توی اعلانات ساختمون زده آسانسور خراب است.

    _آخ خدا خسته شدم وایسین وایسین!

    _چی شده مامان بیا دیگه بازم مونده؛ هنوز نرسیدم.

    _دیگه نمی‌‌‌تونم؛ یه کم استراحت کنیم بعد.

    _شروین ان قدر بازی نکن با دکمه آسانسور خراب می‌شن.

    _صبر کن این چرا حرکت می‌‌‌کنه؟

    درآسانسور که باز شد، یکی باید فک ما رو جمع می‌کرد.

    یک بچه ازش بیرون اومد و گفت :

    - چیزی شده

    با این حرف جیغ مامان که‌ می‌‌‌گفت معصومه در اومد و معصومه هم با رنگ پریده گفت:

    - مامان اونجا زده بود خرابه

    بابا همه گفت :

    - زودتر سوار آسانسور شید معطل نشن

    وقتی رفتیم خونه عروس ، مامان با خستگی یه کم آب خواست. مادر دختر بعد دادن آب پرسید چی شده مامانم براشون تعریف کرد . اونام خیلی تعجب کردن که‌ پدرِ یه دفعه با عصبانیت گفت :

    - رهام پسرم کار تو بود آره؟

    بعد سر یک پسر ده دوازده ساله از راهرو اومد بیرون آروم و با ترس سرش رو تکون داد . پدرش ناراحت شد . فقط گفت:

    - چرا ؟

    که یه دفعه رهام با عصبانیت برگشت سمت شروین گفت :

    - نمی‌‌‌ذارم خواهرم رو ازم بگیری. مال خودمه!

    شروین زد زیر خنده و گفت:

    - آروم باش داماد اون وره ...

    من رو نشون داد که‌ رو مبل دو نفره کنار معصومه نشسته بودم.

    رهام سرخ شد ؛ولی باز با حسادت مشهود گفت:

    - آبجی من شوهر نمی‌‌‌خواد ؛ بفرمایید بیرون .

    مادر و پدرش از خجالت سرخ شدن و شرمنده معذرت خواهی کردن. 

    بابا یوسف با خنده از رهام خواست بره پیشش و با حرف قانعش کرد که‌ اگه ما با هم ازدواج کردیم آبجیش بازم پیششه

    وقتی جو خونه آروم شد ، پدر دختره از بابا از خونه زندگی من پرسید. بابا هم یه لحظه موند آخه همیشه خودش زود می‌رفت سر اصل مطلب این دفعه پدره رفت.بابا هم شروع کرد از من گفتن:

    _راستش آقای رحمانی محمد جان پلیس هست و به خونه هشتاد متری داره که‌ البته سه دونگ اون به اسم عروس آینده امه

    دوتا برادر و دوتا خواهر داره.اگه سوالی دیگه دارید بپرسید

    آقای رحمانی هم هرچیزی می‌‌‌خواست پرسید بعدم رو به من کرد گفت:

    _آقا محمد شما کدوم قسمت اداره پلیس فعالیت می‌‌‌کنید

    _بخش عملیات مبارزه با مواد مخدر هستم.

    پدرش با ناراحتی سرش رو تکون داد گفت:

    _من یه دونه دختر بیشتر ندارم. نمی‌‌‌خوام بعد ازدواج رژان نگران باشم که سالمه یا تو خطره.

    بابا هم گفت :

    - حرف شما متین آقای رحمانی ؛ ولی خودتون می‌‌‌دونید که عمر انسانها دست خداست. اگر خواست خدا نباشه یه برگه از درخت نمی‌‌‌افته.

    _درسته آقا یوسف اما من نمی‌‌‌خوام هر لحظه نگران باشم به خاطر همین با وجود این که نظر دخترم خیلی برام مهمه؛ اما نمی‌‌‌خوام اتفاقی برایش بی‌افته .پس جواب ما منفیه ؛ البته آقا محمد پسر با کمالاتیه. اگر شغلش رو کنار بذاره قدمش رو چشم؛ اما من به پلیس دختر نمی‌‌‌دم.

    اون لحظه قیافه رهام دیدنی بود . از خوشحالی که خواهرش از پیشش نمی‌‌‌ره ، خشکش زده بود. 

    بعد خداحافظی بدون دیدن رژان من و شروین رفتیم خونه شروین. با غرغرهای شروین که من بیدار نمی‌‌‌شم از خواب پریدم . دیدم بله آرش داره آقا رو عین یویو تکون می‌ده که‌ بیدار بشه خنده ام می‌‌‌گیره و می‌گم:

    _آرش جان شما خودت رو خسته نکن الان دوسوته بیدارش می‌کنم.

    بعدم صدای ضبط شده سردار که‌ دفعه قبل با عصبانیت اسم شروین گفته بود رو می‌‌‌ذارم که‌ می‌‌‌بینم شروین با چشم بسته از جایش می‌‌‌پره و سلام نظامی‌‌‌می‌ده و با ترس چشمش رو باز می‌‌‌کنه.

    باصدای خنده آرش ازبهت درمیاد و می‌گه:

    - محمد خودت رو مرده فرض کن!

    تا بخواد بیاد سمتم ،می‌پرم توی حمام و یه دوش کوچولو می‌‌‌گیرم تا مرتب پیش سرهنگ بریم.اوه اوه اخمای شروین رو نگاه ! آخرم خسته شدم وگفتم :

    - چشمات لوچ شد. بسه!

    باز چشم غره رفت .ولش کردم تا خودش خسته بشه .گفتم :

    - حداقل زودتر آماده شو باید بریم پیش سرهنگ.

    راه افتادیم وکمی بعد به اداره رسیدیم. وارد اداره شدیم و نزدیکای اتاق سرهنگ که رسیدیم ،شروین گفت :

    - وایسا!

    با تعجب ایستادم و نگاش کردم. اول خودش رو وارسی کرد بعد من رو از بالاتا پایین آنالیز کرد که با تعجبی که تو صدام هویدا بود، گفتم:

    - داری چیکار می‌کنی؟

    شروین هم سری تکون داد و گفت :

    - هیچی حله بریمو

    در اتاق رو زدم که صدای محکم سرهنگ ما رو به داخل دعوت کرد. شروین در رو باز کرد و داخل شدیم فکر من بدجوری در گیر دیشب بود. اخمی بین ابروهام انداختم وبا خودم گفتم:

    - مگه پلیس بودن چه ایرادی داره؟ اگه امثال ماها نبودن؛ مردم چطور می‌تونستن در آرامش بخوابند و شب رو صبح کنند یا حتی کشور در آسایش باشه؟

    راستش من یه جورایی سعی داشتم خودم رو توجیح کنم که پدر روژان اشتباه کرده ولی ...این شغلم خطرای خودش رو داشت!

    با ضربه ای که به شونه م خورد، از فکر بیرون اومدم هر دو سلام نظامی کردیم و منتظر به سرهنگ چشم دوختیم.شروین به نظر خیلی مشتاق بود ماموریت رو بدونه ؛ ولی من افکارم در گیر بود.با صدای سرهنگ از فکر بیرون اومدم. رفته بود کنار پنجره و پرده رو کنار زده بود ؛ همون طور که به بیرون زل زده بود مشغول صحبت شد:

    - مأموریتی که می‌خوام بهتون بدم به مراتب سخت تر از ماموریتای دیگه شماست و کوچکترین اشتباهی می‌تونه همه چیز رو به هم بریزه.

    به طرفمون برگشت و ادامه داد:

    - ما موفق شدیم رد اونایی که "کروکدیل" وارد کشور می‌کردن رو بگیریم و از جایی که قراره افرادشون رو ملاقات کنن تا جنسا رو بدن و پخش کنن با خبریم؛ البته به کمک جاسوسمون که قبلا از افراد

    خودشون بود.

    اومد روی میزش خم شد و گفت :

    - امشب ساعت ۱۱ قراره حوالی کرمان جنس ها رو تحویل و پخش کنن . ما زودتر راه می‌افتیم و می‌ریم اونجا مستقر می‌شیم. نکته مهم اینه که اونا اطراف خونه های مسکونی قرار گذاشتن .پس باید حواسمون به مردم عام هم باشه.

    کمی مکث کرد و با صدای رسایی گفت:

    - فهمیدین؟

    ماهم خبردار ایستادیم و بلند گفتیم :

    - بله!

    ***

    موقع برگشت هردو تو فکر بودیم که شروین زد رو شونه ام و گفت:

    - این ماموریت که چیزی نیس . ما اینم پشت سر میذاریم عین قبلیا نه ؟

    سری تکون دادم:

    - اره معلومه !

    شروین لبخند زد . منم تو افکارم فرو رفتم. نه! تمام زندگی من تو شغلم خلاصه شده بود.اگرهم من قرار بود کسی روخواستگاری کنم یا بنا به زن گرفتن بود، اونا باید من رو همین طوری قبول می‌کردن

    وگرنه بی‌خیال زن و زندگی! والسلام!

    ساعت نزدیکای ۶ بعدازظهر بود که با آب یخی که روی صورتم ریخته شد، از جا پریدم. بله هواپیما فرود اومده بود. شروین با نگاه شرمگینی گفت :

    - ببخش؛ اخه بیدار نمی‌شدی!

    خیلی دلم می‌خواس بزنم لهش کنم ؛ولی الان وقتش نبود. بلند شدم رفتم یه آبی به سرو صورتم زدم و بعد از اماده شدن سریع به طرف در خروجی راه افتادیم. سرهنگ به محض دیدن ما دستور داد که همراه گروهی که داره می‌فرسته منطقه عملیات بریم.

    _اوه اینا چرا انقدر ها زیادن ؟مگه می‌خوایم بریم جنگ محمد؟

    _نمی دونم؛ ولی حتما به چیزی می دونن که این همه نیرو آوردن.

    _نه بابا چهار تا کامیون چی که دارن استراحت می کنن که دستگیریشون راحته.

    _می‌دونی که‌ این مواد اولین باره می خواد بیاد تو ایران . نمی‌خوان اتفاق بدی بی‌افته ؛به خاطر همینه شاید!

    _حق با توئه ؛راستی محمد تو اصلا می دونی کروکدیل چه شکلیه؟

    _نه بیا بریم دیر میشه ایمان اینا آماده ان.

    _ به امن خدا حتما باید این عملیات موفقیت آمیز باشه؛ فهمیدید؟

    ماهم اطاعت کردیم و همراه گروه راه افتادیم. وقتی رسیدیم ،حدوداً چهار تا کامیون اونجا بدون راننده بود . ما تعجب کردیم. یعنی چی پس ؟راننده هاشون کجاست ؟

    با حرف شروین به ماموران اشاره کردم کامیون ها رو تفتیش کنند که با نزدیک شدن گروه ویژه، از کامیون به عالم آدم مسلحبیرون اومدن و دورمون پر شد از افراد مسلح و ما تو محاصره گیر افتادیم. همه از من دستور می‌خواستن. نمی‌دونستم چه کار کنم . اونا هنوز تیراندازی نکرده بودن .معلوم نبود قصدشون چیه. دیدم نخیر نمیشه با اینا مبارزه کرد . احتمال موفقیت یک در میلیونه. دستور شکست محاصره و عقب نشینی دادم.

    بیچاره پدر دخترِ حق داشت. من هرآن ممکنه زنده برنگردم...! سری تکون دادم الان نباید فکرم درگیر این چیزا می‌شد .با اشاره من کمی جلوتر رفتیم .اونا بلافاصله مشغول تیر اندازی شدن. خدارو شکر اینجا پر آت و آشغال بود که‌ پشتش بشه سنگر گرفت وگرنه همه بچه ها الان پرپر شده بودن.

    سری تکون دادم و گفتم :

    - حالا !

    و اولین گلوله رو خودم به پای مردی که داش بلند دستور می‌داد زدم.باهاش درگیر شدم که صدای شروین به گوشم خورد:

    - لعنتی ....اینا خیلی زیادن زودتر باید برگردیم. بچه ها محاصره رو شکستن . کجایی محمد؟

    ضربه محکمی با زانو به اون مرد زدم که روی زمین افتاد و رو به شروین گفتم:

    - زودتر دور شید منم زود میام پیش شما!

    همین که این رو گفتمتا مغز استخونم به سوزش افتاد و خون از پام جاری شد روی پام نیم خیز شدم که تیر دیگه ای به دستم خورد.

    - محمد....همه برین گرد شین و بیارینش باید بریم زود باشین.

    ***

    با آخ کوچیک چشم باز کردم.شروین نگران با صورتی خون الود و بازویی که معلوم بود تیر خورده کنارم نشسته بود.

    تنها جمله ای که از دهنم خارج شد :

    - بچه ها ...چی‌شدن؟

    شروین هم سرش رو پایین انداخت و گفت:

    - بهتره استراحت کنی.

    هرچیزی اصرار کردم نگفت که‌ نگفت بچه ها سالمن یا نه؟

    با فهمیدن خبر شهادت ده تا از نیرو ها اشکم در اومد.با دست بسته روی ویلچر مراسم همشون رفتم.

    واقعا استفاده از ویلچر سخت بود. اگه شروین نبود نمی تونستم کارام رو بکنم.

    سرهنگ هم با وجود ناراحتی از شکست عملیات به من و شروین مرخصی داد ؛ چون من که از کار افتاده بودم. شروین هم پرستار منشده بود.

    مامان اینام که همش اصرار که زود برگردید تهران تنها نمونید ؛ اما چون یکی رو هنوز خاک نکرده بودن اونم چون خانواده اش هنوز بیمارستان بستری بودن.زنش که با شنیدن خبر شهادت درد زایمان میاد سراغش و فارغ میشه و مادرشم که قلبش ضعیف بوده سکته می کنه و الان آی سی یو هستش و حالش کمی بهتر شده. چون نون آور خونه بوده و مادر وهمسرش کسی رو ندارن ، برای تشییع منتظر خانوادن.

    با شروین رفتیم بیمارستان دیدن خانواده اش.

    _آهان پرستاره گفت 3۱۳ اینم از اتاق بیا بریم تو.

    با حرف شروین با خجالت وارد شدیم. بنده خدا مشخص بود گوشه اتاقه؛ آخه همه خانواده ها اومده بودن دیدن بچه و نوه اشون؛ فقط اون تنها بود.

    رفتیم نزدیکش با ته ته پته خودمون رو معرفی کردیم.بنده خدا با چشمای اشکی نگامون کرد و گفت:

    _خدا بیامرزدش خیلی دوست داشت پسرش رو ببینه؛ ولی خدا گلچین می کنه . محمد منم جاش اینجا نبود .خدا زود برد پیش خودش از حال مادر شوهرم خبر ندارید؟

    شروینم با ناراحتی توضیح داد که حالش چطوره؛ ولی من هنگ اسم همسرش بودم .دقیقا هم اسم من بود.

    بعد دیدن بچه اش و تسلیت گفتن اومدیم به سمت آی سی یو با کلی حرف زدن با پرستار تونستیم مادرش رو هم ببینیم.

    مادره وقتی فهمید کی هستیم گفت:

    _منم زیاد وقت ندارم می خوام عروسمو و نوه ام رو به تو بسپارم. تو هم مثل محمد منی محمد جان این دختر غیر ما کسی رو نداشته . نذار دیگه سختی بکشه ک.نارشون باش قول میدی مراقبشون باشی؟

    من و شروین که‌ هنگ بودیم .من که‌ نفهمیدم چرا گفتم باشه قول می دم.

    بعدم یه نامه داد گفت :

    - به راضیه بگید لطفا بهش عمل کنه .

    شروین نامه رو گرفت و گفت :

    - باشه ولی ان شاءالله حال خودتون خوب میشه نیازی هم به این نامه نیست.

    ولی مادره انگار صدامون رو نمی شنید و به یک نقطه گوشه اتاق خیره بود . انگار کسی اونجاست بعد صدای دستگاها در اومد وبا وجود تلاش دکترا و پرستارا مادره به پیش پسرش رفته بود من و شروین اشکامون رو پاک کردیم .

    دلم بدجوری گرفته بود اصلا حال خوشی نداشتم. به کاغذ تو دست شروین چشم دوختم. خدایا ناخواسته چیزی رو قبول کرده بودم که...

    به شروین نگاهی کردم . معنی نگاهم رو خوند و باهم رفتیم پیش زن یکی از بچه ها که شهید شده بود . همون که تازه بچه دار شده بود . حالا باید خبر مرگ مادرشوهرش رو هم تحمل می‌کرد.

    شروین به کاغذ نگاه کرد بازش کرد و کنار زن که حالا می‌دونستم اسمش راضیه اس شروع به خوندن کرد:

    - خواهش می‌کنم از نوه و عروس من مراقبت کنید اونا هیج کس رو ندارن. نه رو فامیل حساب نکنید؛ اونا هیچ کدوم حاضر نخواهند بود به یه زن بیوه پناه بدن . من چیزی از عمرم نمونده دلم نمی‌خواد با حسرت بمیرم.مراقب راضیه من باشی..."

    نامه که تموم شد سر بلند کردم و نگا تو نگاه بارونی راضیه خانوم گره خود چشاش به خون نشسته بود . بیشتر به صورتش دقیق شدم . صورتی لاغر با ترکیب گونه های برجسته لبای کشیده و قرمز چشمایی عسلی مژه های بلند و ابروهایی نازک و طلایی، بینی کوچیکی داشت و قدشم متوسط بود.

    نگاهم رو ازش گرفتم که صداش به گوشم رسید.

    - حال چرا مادر این رو به شما داده؟

    شروین مکثی کرد و به من خیر شد . منم سر بلند کردم و همون طور که پنجره اتاق زل زده بودم گفتم:

    - ایشون حال خوبی نداشتن. وقتی که ما رو دیدن و خودمون رو معرفی کردیم ، ایشون از ما قول گرفت که یعنی من رو قسم داد که مراقب شما و یادگار پپسرش باشم. منم نمی‌دونم چی شد که قبول کردم. شاید چون من باعث مرگ محمد شدم من و تصمیم نادرست تو عملیات...

    صدام دیگه بیشتر از این در نمی‌‌‌اومد راضیه خانم گفت:

    - اما من نیازی به کمکتون ندارم. خودم یه زن مستقلم. طراح لباس و خیاطم ؛ اونقدر کار می‌کنم تا پول در بیارم پس ...نگران نباشید باید برین.

    شروین سر بلند که من ناخواسته بلند گفتم:

    - اون پیرزن دم مرگ از من قول گرفت ؛ قسمم داد. نمی‌تونم همین طوری بذارم برم...

    شروین هم در ادامه حرفم گفت:

    - خانم باور کنید ما فقط قصد کمک داریم می‌دونم اعتماد به دوتا غریبه که فقط همکار شوهرتون بودن سخته ؛ اما خواهش می‌کنم کمی‌‌‌فکر کنید. شما با این حال چه جوری می‌خواین کار کنید؟ چطور به بچه برسی؟ دست تنهایی نمی‌شه همه این کار را رو کرد. نمی‌شه که نه ؛خیلی سخته!

    راضیه خانم سر بلند کردو نگاهی به جفتمون کرد:

    - باید فک کنم.

    شروین هم کاغذ قلمی‌‌‌در آورد شمارش رو نوشت و گفت:

    - هرزمان تصمیم گرفتید ، به ما زنگ بزنید.

    اونم سری تکون داد و ماهم خارج شدیم. تو راه برگشت بودیم که تلفن شروین زنگ خورد درش آورد و نگاهش کرد .سرگرد احمدی بود.

    - الو بله قربان؟

    - ...

    نفهمیدم اون چی گفت که شروین بلند داد زد:

    - چی پخش شده ؟

    - ...

    - بله

    - ... 

    - نه ما سعی می‌کنیم به محض خوب شدن محمد برگردیم.

    - ...

    - چشم.

    و گوشی رو قطع کرد . گردنم روکج کردم و بهش خیره شدم.

    - چی شد شروین ؟

    نگاه عصبی توام با غم بهم انداخت و گفت:

    - مواد ...کروکدیل ..تو کشور پخش شد.

    فکر نمی‌‌‌کردم انقدر زود اقدام به پخش کنند . خدا بخیر بگذرونه.

    یه کم که آروم شدیم ، به سمت هتل تاکسی گرفتیم.

    نزدیکیای هتل بودیم که باز تلفن شروین زنگ خورد با نگرانی نگاش کردم.

    _ناشناسه!

    _جواب بده شاید از بچه ها باشن و کار مهمی‌‌‌داشته باشن.

    _الو سلام شما؟

    _اوه بله سلام راضیه خانم ؛ خوبید؟ چیزی شده؟

    _بله بله ما همین الان میایم اونجا . نه الان نمی‌شه کاری کرد باید تا صبح صبر کنید.

    _زحمت چی نه ما الان می‌‌‌رسیم.

    _باشه خدانگهدار.

    _چی شد؟ چی می‌‌‌گفت؟

    _هیچی دکترش برگه مرخصی رو امضا کرده، الانم نمی‌‌‌دونست چکار کنه . می‌‌‌خواست مادرشوهرش رو برای دفن تحویل بگیره ،بلد نبود کجا بره. 

    _ا پس زودتر برو باید سریع تر محمد همه تشییع کنیم. خیلی وقته گذشته باید زودتر خاکش کنیم.

    _آره من می‌‌‌رم دنبال کارا و هماهنگی با پلیس برای مراسم دفن تو هم با همین تاکسی برو. از راننده می‌‌‌خوام کمکت کنه پیاده شی . می‌‌‌تونی؟

    _آره نگران نباش.

    _ آقا نگه دارید پیاده می‌شم. دوستم رو تا بیمارستان برگردونید.

    _باشه پسرم برو اینطور که از حرفاتون فهمیدم پلیسین.

    _بله پدر جان ، فقط می‌شه به دوستم تو پیاده شدن کمک کنید تا سوار ویلچر بشه؟

    _باشه پسرم خداخیرتون بده . شما حافظ جون مردمین . ‌‌‌نگران دوستت نباش؛ مثل پسرای خودمین باهاش می‌ رم تا راحت تر کارش راه بیوفته.

    _ممنون پدر جان؛ولی نمی‌‌‌خواد مزاحم شما نمی‌شیم.

    _چی چی مزاحم نمی‌شیم ؟ممنون بابا جون شما حواست به این رفیق ما باشه.

    _آره پسرم نگران نباش . نبین تاکسی چیم . همه جا آشنا دارم . کمک می‌‌‌کنم زود کارش حل شه.

    _ قربونتون بابا جون؛ من شروینم این رفیقمونم محمد . خوشحالیم که افتخار آشنایی با بابای گلی مثل شما داشتیم.

    _برو بابا جان ؛ منم خوشحال شدم از دیدن پسرای گلی مثل شما.

     

    بخش نظرات این مطلب


    برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

    نام
    آدرس ایمیل
    وب سایت/بلاگ
    :) :( ;) :D
    ;)) :X :? :P
    :* =(( :O };-
    :B /:) =DD :S
    -) :-(( :-| :-))
    نظر خصوصی

     کد را وارد نمایید:

    آپلود عکس دلخواه:







    تبلیغات
    نویسندگان
    ورود کاربران
    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضويت سريع
    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری
    تبادل لینک هوشمند

      تبادل لینک هوشمند
      برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سلام و آدرس madi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






    آخرین نظرات کاربران
    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    به رمان خونه طاووس امتیاز دهید